«جیمز باند» (برازنان) پس از مأموریت ظاهرا ناموفقی که در کره ی شمالی داشته و تحمل چهارده ماه شکنجه و بازجویی، در حالی آزاد می شود که او را مهره ی سوخته تلقی می کنند. اما «باند» وارد عمل می شود تا جایگاه از دست رفته را دوباره به چنگ بیاورد. سرانجام نیز پی گیری هایش اوم را به «گوستاو گریوز» (استیونز) می رساند. «گریوز» تاجر الماسی است که اختراعی جدید به نام ماهواره ی ایکاروس را در اختیار دارد. ایکاروس می تواند ستون نور و انرژی ویران گرش را به هر سوی زمین که بخواهند، هدایت کند.

«الیوت کارور» (پرایس)، غول رسانه ها، می کوشد تا با ایجاد مناقشه میان انگلستان و چین، سومین جنگ جهانی را به راه بیندازد و به اهداف جاه طلبانه ی خود دست پیدا کند. «جیمز باند» (برازنان) نیز چهل و هشت ساعت فرصت دارد تا جلوی او را بگیرد...

کارخانه داری به نام «ماکس زورین» (واکن) قصد دارد تا با جاری ساختن آب دریا در گسل سن آندریاس و ایجاد زلزله، زمینه ی نابودی سیلیکان ولی کالیفرنیا را فراهم سازد. «جیمز باند» (مور) که مأموریتش جلوگیری از اقدامات «زورین» است سرانجام او را از بالای پل گلدن گیت به رودخانه ی سن فرانسیسکو می اندازد...

پس از اینکه یک رهگذر به یک زن که توسط چندین نفر مورد حمله قرار گرفته ,کمک میکند، رئیس باند قاچاق مواد مخدر درصدد گرفتن انتقام بر می آید.

داستان فیلم از آن‌جایی آغاز می‌شود که یک راهبه، خود را برای انجام جن گیری آماده می‌کند. وی در طی این امر، با نیروی اهریمنی عجیبی رو به رو می‌شود. به صورت مشکوکی، این نیروی اهریمنی به گذشته‌ی این راهبه مرتبط است و ....

قاتل مشهور، اسلید ویلسون دو زندگی متفاوت دارد: یک قاتل بی رحم معروف به "دث استروک" و یک مرد خانواده دوست. آیا او می تواند تاوان گناهان گذشته را بپردازد یا خانواده اش تاوان کارهای او را خواهند پرداخت؟

بدون محدودیت. داستان سریال که راویِ ماجراهایی پس از داستان فیلم می باشد ، حول شخصیتی به نام برایان فینچ هست که به دلیل استفاده از دارویی خاص اما بسیار پردردسر ، تمام چیزهایی که تاکنون خوانده ، نوشته و یا تجربه کرده است را به یاد می آورد. ولی این رویداد ، باعث بروز مجموعه حوادثی می شود که در ادامه باعث همکاری وی با پلیسی به نام ربکا هریس برای حل پرونده های بسیار پیچیده ای می گردد. اما این همه ی ماجرا نیست و افراد دیگری نیز به دلایل متفاوت در صدد استفاده از نیروهای حاصل از این دارو می باشند و…

جک باور برای خنثی کردن یک عملیات تروریستی گسترده در لندن خودش رو نشان میدهد در حالی که تحت تعقیب نیرو های آمریکای به دستور رئیس جمهوری جیمز هلر هست

«آلیس» همچنان بهمراه یک جنبش مقاومت جدید در مقابل نیروهای شرکت آمبرلا و همینطور مرده های متحرک که تمام دنیا را گرفته اند، می جنگد...

فرانک هنوز سرگرم مبارزه با جنایتکاران و باندهای خلافکار است. اکنون او باید با بزرگترین دشمنش مبارزه کند، کسی که نام جیگسا را برای خود انتخاب کرده و با تشکیل یک سازمان جنایتکار قدرت زیادی پیدا کرده است...

داستان این سریال در مورد سیاره ی شخصیت ابرقهرمانی کمیک سوپرمن می باشد که داستان آن در زمان ۲ نسل پیش از تخریب در جریان است. پدر بزرگ سوپرمن که Seg-El نام دارد، یکی از شخصیت های اصلی داستان خواهد بود. با غرق شدن رهبری کرپیتون در نا امیدی، Seg-El با مسافری عجیب و غریب از زمین به نام Adam Strange مواجه می شود که به او هشدار می دهد می بایست هر چه زودتر راهی برای جلوگیری از نابودی سیاره اش پیدا کند...

سال ۲۰۰۴ ، یک ماهواره شکوفه گرمائی مرموزی را در زیر بووتویا ، جزیره ای در حدود ۱۶۰۰ کیلومتری سواحل قطب جنوب تشخیص داد . یک صنعتگر ثروتمند چارلز بیشاپ ویلند ( لانس هنریکسن ) از طریق تصویربرداری حرارتی کشف می کند که هرمی در زیر یخ ها ۲۰۰ فوت (۶۱۰ متر) دفن شده است. او تلاش می کند آن را برای شرکت ارتباطات چند ملیتی خود ، صنایع وای لند ، یک شرکت تابعه از شرکت صنایع وای لند ادعا کند ، و یک تیم متخصص را برای تحقیق جمع می کند. این تیم شامل باستان شناسان ، کارشناسان زبانشناسی ، مته های حفاری ، مزدوران و راهنمایی به نام الکسا "لکس" وودز ( سانا لاتان ) است.

هشت کاندید برگزیده به آخرین مرحله مصاحبه شغلی، برای استخدام در یک شرکت قدر و مرموز، راه پیدا کرده‌اند. بعد از ورود به یک اتاق بدون پنجره، یک رابط به آن‌ها هشتاد دقیقه فرصت می دهد به یک سوال ساده پاسخ دهند. او سه قانون برای آ‌ن‌ها تعیین می کند که در صورت نقض آن‌ها رد صلاحیت خواهند شد: آن‌ها نباید با او یا دربان مسلح صحبت کنند، باید برگه هایشان را سالم نگه دارند، و اتاق را ترک نکنند. او ثانیه شمار را فعال کرده و می رود. ماجرا از جایی شروع می شود که متقاضیان به برگه‌هایشان نگاه میکنند و در میابند که برگه‌ها کاملا خالی هستند.

بعد از یک تصادف در آزمایشگاه، و انتشار ویروسی خطرناک، دو مامور امنیتی باید با صدها نفر از افرادی که در آزمایشگاه کار می کردند و اکنون به جانورانی آدم خوار تبدیل شده اند، مبارزه کنند.

«سر رابرت کینگ» (کالدر) غول نفتی، بر اثر یک سوء قصد در ستاد مرکزی MI6 می میرد. به هنگام خاک سپاری «کینگ» در اسکاتلند، «باند» (برازنان) با دختر او «الکترا» (مارسو) ملاقات می کند که قبلا یک بار تروریستی به نام «رنار» (کارلایل) او را ربوده است. خیلی زود «M» (دنچ)، رئیس «باند» او را برای محافظت از «الکترا» و شناسایی قاتل «کینگ» به قفقاز می فرستد.